۱۳۹۳ دی ۲۸, یکشنبه

یه آرزو کن



توی ایمیل کامل و دقیق نوشته بودند. قطار ساعت ۹:۰۵ صبح از فلان ایستگاه را به مقصد فلان جا بگیر. ازآنجا هم فلان کس می‌آید به استقبالتان تا مسیر کوتاه تر را تا مجموعه نشانتان دهد. اسم مقصد را بدون آنکه بخوانم از توی ایمیل کپی کردم و توی سایت بلیط قطار گذاشتم. بلیط را خریدم. بعد هم اسم فلان ایستگاه را از ایمیل کپی کردم و روی گوگل گذاشتم که بدانم دقیقا چه خط مترو‌ای سوار شوم و چه اتوبوسی بگیرم تا به فلان ایستگاه قطار برسم. 
 توی قطار به نون تکست زدم که من توی راهم. دارم می‌روم ورکشاپی وسط هیچ کجا (in the middle of no where) و واقعا هم مجموعه وسط ناکجاآباد بود.
 عصر موقع بازگشت هنوز نمی دانستم کجا هستم. به مسئول برنامه گفتم راه برگشت را بلدم. و شروع کردم به پیاده روی توی غروبِ آبی رنگِ شهر. شهر یا شهرک یا روستا یا هرچه که بود حس خوبی داشت. خانه هایی که ارتفاعش از ۱۰ متر بالاتر نمی رفت، کوچه های سنگ فرش شده و تنها یک خیابان اصلی که مرز بین صنعت و طبیعت بود. آنور خیابان پر از کارخانه و دود و ماشین های صنعتی و درست بعد از حصار سبز رنگ و پرچین های بی جان، آشپزخانه هایی بود که شیشه هاشان را بخار گرفته بود و پشت پنجره هایشان گلدان های رنگارنگ به چشم می‌خورد. شهری که پدر و مادر با همدیگر به سراغ دخترکشان می‌رفتند و تو پس از مدت ها می‌دیدی پدری دخترکش را روی شانه هایش نشانده و با هم می خندند. شهری که درخت قاصدک داشت. زمین هایی پر از گیاهان هرز. شهری که آسمان دقیقا تا بالای پشت بام خانه می‌رسید و آفتاب زمستانش تنت را و دلت را گرم می‌‌کند.
شدیدا به این جمله ایمان دارم که در ماندن می پوسی* و معتقدم هر چند وقت یک بار، به هر بهانه‌ای، هر چقدر هم سخت و آسان باید سفر کنی، به هر ناکجا آبادی که شده، باید توی کوچه هایی قدم بزنی که از شَبَش بترسی. توی شهری باشی که اتوبوس هایش قرمز نباشند. باید نماز شکسته بخوانی. نفس عمیق بکشی و سوز و سرما گونه‌هایت را سرخ کند. 
اول برایم عجیب بود. چند بار به خودم یادآوری کردم که اسم شهر را بخوانم و یاد بگیرم. ولی بعد دلم خواست ندانم. دلم خواست این تجربه ی غریبِ سفر به ناکجاآبادی که اسمش را نمی‌دانم با من بماند. 

*دکتر علی شریعتی 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر