راننده ماشین را کنار نگه داشت. 'دکتر ناصر رو که می شناسی، یه لحظه ببین مشکلش چیه.' مرد آمد طرف ماشین. شروع کرد به توضیح دادن. می گفت دکتر تا حالا شنیدی می گویند دلم ریخت. خانمم این طور شده. چند وقت پیش خبر بدی بهش داده ند. دلش ریخت. از آن موقع به بعد خوب نشد. چشم های دکتر از تعجب باز مانده بود. که خب دل یعنی چه. معده ش درد می کند. روده، کیسه صفرا. کجای دلش. چطوری. مرد همینطوری مات گفت دلش ریخته. خواستم بگویم ببریدش پیش دکتر قلب. دل همان قلب است. دل که به رحم می آید در اصل کار قلب است. بعد فکر کردم دکتر قلب هم احتمالا همچین واکنشی نشان می دهد. از عروق می پرسد، از فشار خون. از تپش قلب و احتمالا خنده ای هم بزند که دلم ریخت هم شد مریضی؟ چیزی نگفتم. دکتر هم گفت بیارش بیمارستان ببینیم مشکلش چیست. کمی که دور شدیم دکتر با تعجب از خودش می پرسید 'دلش ریخته؟' من هم به حال زن فکر می کردم. به دلش، به قلبش، به دردش که هیچ کس نمی فهمیدش.
دیروز که پ توی یک جمله گفت فلانی مرد دلم سر جایش بود. ساعت ۹ که همچنان در انتظار آفتاب به پنجره خیره شده بودم و باران به انگلیسی ترین وضع ممکن می بارید دلم سر جایش بود. عصر که به فا دلداری می دادم هم دلم سر جایش بود. مهمان ها که رفتن، پنبه را برداشتم و کمی از مایع پاک کننده آرایش را رویش ریختم، پنبه را که به سمت چشمانم بردم دلم ریخت. دچار درد بی درمان زن شدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر