۱- سردسته ی گنگ پیرزن ها بود. پیرزن که می گویم برای اینکه بعضی وقتا حرصم را در می آورد، وگرنه حالا تو بگو ۷۰ سالش هم باشد. وقتی با بی ام و نقره ای اش ویراژ میرود، چند باکس آب معدنی را یک جا دست می گیرد و از این ور به آن ور می برد. وقتی دو زانو سر سفره می نشیند(این یکی را دقیقا پنج دقیقه داشتم از حیرت تماشایش می کردم که چطور می شود با این سن دو زانو نشست) و بعد هم خامه و عسل می خورد و دنبال کشک برای روی آش می گردد. موقع سخنرانی آرام می نشیند و وقت سینه زنی که می شود بلند می شود و لطم می کند و پا به پای عرب ها تا لحظه ی آخر زمین نمی نشیند. همچین کسی پیرزن نیست(ماشاالله). توی حج هم همینطور بود. روزهایی که اکثرمان دنبال جایی برای نشستن بودیم، توی بیابان ها رفت و آمد می کرد بین مکه و منا و اعمال انجام میداد. از معدود زن هایی که توی مشعر می ماند. اعضای گنگ خودش را به علاوه ی چند جوان که باید بچه های خوبی باشند( و انتخابشان با همین رییس جان است) برمیداشت و بسم الله. حالا این ور قضیه منم. روبرویش سر سفره نشسته ام. پاهایم را یکی در میان دارز می کنم و دنبال جای تکیه می گردم. آش بدون کشک می خورم. سینه زنی که شروع می شود عقب می ایستم و دروغ چرا گاه خسته می شوم و می نشینم. پیرزن توی حج اینقدر به من کنایه می زد که همه ی کاروان شاکی شده بودند، آنقدری که مجبور شدم بروم بنشینم توی یکی از چادرهای ناشناس و یک ساعتی گریه کنم تا بتوانم در مقابل کنایه هایش لبخند بزنم. از آنجا همه فکر می کردند ما دشمن خونی می شویم. ولی پیرزن با همین کنایه زدن هاش است که برای من دوست شیرینی می شود. عوض همه ی آن حرف هایی که می زد هر شب محرم هم را بغل می کنیم و هی حلالم کن حلالم کن راه می اندازیم بعد هم من را دعا کن که تو پاکی و خلاصه نوشابه ها که باز می کنیم. لبخند می زنیم و بعد حواسم هست باید در مقابلش همیشه بلند شوم و موقع خداحافظی توی شلوغی هم فراموشش نکنم. اسمش یک چیزی توی مایه های ویکتوریاست، ولی این اسم را توی ایران برایش گذاشته اند. تو فکرش را بکن وقتی از نوه هایش بپرسند اسم مادربزرگت چیست، چه جوابی می دهند! اصلا همین الان خودتان تصورش کنید. می شود پیرزن صدایش کنم؟ آخ که بعد از محرم چقدر دلم برایش تنگ میشود.
۲- به خودم که آمده م دیدم با یک زاویه ی ۳۰ درجه شانه ام را به ستون تکیه داده ام. تسبیح سبز را توی دستم می چرخانم و با تمام وجود به سخنرانی گوش می دهم. وسط سخنرانی (که اتفاقا ذکر مصیبت هم نبود) اشک از چشمانم بدون توقف می بارید و من هر بار دستمال را محکم تر توی چشم هام فشار می دادم که شاید بند بیاید. به همه ی زن هایی فکر می کردم که توی دوران نوجوانی نذاشتم هیچ استفاده ای از مجلس ببرند. به همه ی خنده ها و حرافی هایم وسط شب های احیا. مگر گوشی هایم توی شب های محرم و بعد دوباره خودم را از بیرون می دیدم که چه کسی فکر می کرد که زلزله ی مجالس آن شب ها حالا در ۲۱ سالگی آن ور دنیا بنشیند پای سخنرانی ها - چه عربی و چه فارسی - بعد هم اشک ریزان صلوات بفرستد که مبادا حواسش لحظه ای پرت شود. زن های آن زمان به ۵۰ سالگی من هم امیدوار نبوند. نه به اینکه به قول خودشان به راه راست هدایت شوم، به این که فقط اینقدر آدم شوم که وسط مجلس حرف نزنم. آی دنیا، حواست هست سرعتت چقدر بالا رفته؟ حالا در عوض می توانید من را یک پیرزن تمام عیار حساب کنید. کار از نخوردن شیرینی خامه ای و گوش دادن به شجریان و تماشای سخنرانی های الهی قمشه ای گذشته...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر