زن هیچ وقت بلند نخندیده بود. دنیا همیشه در حسرت شنیدن صدای بلند قهقه هایش مانده بود. بعد ها که ناامید شده بود به دیدن خنده های آرامِ بی صدایش بسنده کرد.زن لبخند هایش را حتی به نمایش هم نمی گذاشت. هنگامی که می خندید دهانش را می بست و لبخند را از حالت عادیِ زیبای خودش خارج می کرد، یا که انگشتان کشیده اش را که این روز ها دیگر چروک شده بودند روی دهانش می گذاشت. دنیا خوشبخت بود که در تنهایی های زن هم می دیدش، به امید روزی که این همه عمر را بلند بلند بخندد، بی آنکه دهانش را ببندد و دست هایش را نقاب دهانش کند. زن هر چه غمگین تر می شد لبخندش عمق بیشتری پیدا می کرد و دنیا هنوز آرزوی شنیدن صدای خنده ی سرمستانه ی زن را داشت. سرش به جایی خورد، چیزی شنید، خسته شد یا هر چیز دیگری که خودش هم نمی داند، بالاخره تنها و بلندترین قهقه ی عمرش را سر داد، دنیا سر مست تر از زن به تماشایش نشست.
مرد اما این را نمی دانست. این بار مرد نخندید. نفهمید. لبخند در صورت زن به سردی یخ های قطب شمال شد. مرد نمی دانست با خشک کردن لبخند روی لبان زن چه تراژدی عظیمی را در تاریخ رقم زده. چیزی بالاتر از جنگ و مرگی که همیشه صدر اخبار غمگین جهان بودند. زن دیگر نخندید. قهقه را که تازه یاد گرفته بود فراموش کرد. بغضی در گلوی دنیا نشاند. فقط لبخند میزد. از آن لبخند های خانمان سوز. دنیا تاب لبخند های عمیق زن را نداشت. فکر کرد گریه به دست های پیر و صورت گرمش بیشتر می آید. و زن بلند بلند گریست.
قهقه راز زن بود که خودش هم نباید می فهمید. راز که فاش شود. دنیا دگرگونت می کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر