۱۳۹۶ بهمن ۳, سه‌شنبه

زنجفیل حال همه را خوب می‌کند الا من




همیشه که شادی نیست. همیشه هم که غم نیست. گاهی نه شادی و نه غم است، کثافت است. کثافت محض. درست مثل  آن‌چه تا گلو بالا آمده و خیال بیرون آمدن از حلق‌ت را دارد، اما مجبور به قورت دادنش می‌شوی. اسید معده تمام مسیر رفت و برگشت را می‌سوزاند و تو فقط می‌توانی سرت را بالا بگیری که بیشتر از این بالا نیاید. که اگر بیاید و به محض اینکه از دهانت بیرون بریزد، قطار را از دست داده‌ای. مانع سوار شدنت می‌شوند و آمبولانس خبر می‌کنند و این یعنی تاخیر دو ساعته‌ات، به حداقل یک روز می‌رسد و این یعنی کار خراب‌تر از این چیزی که هست، می‌شود. نمی‌دانم برای مریضی‌ست، یا بی‌خوابی یا استرس مدام. یا برای آن سوپ هویجِ تند که به زور به خورد خود دادمش تا شاید حالم را بهتر کند. هرچه هست دارد بالا می‌آید و من باید تمام جانم را وسط بگذارم که برگردد توی آن معده و جوری بسوزد و حالم را بد کند که فقط خودم بدانم. و لا غیر. پله‌ها را بالا می‌روم و سرم گیج می‌رود، کیفم روی دوش، جعبه‌ی کارها در دستم، و مدام مراقبم که جعبه را افقی نگاه دارم به جز آن لحظه که وقت سقوط از پله‌ها تمام حواسم به زمین نخوردن بود. ماکتِ حالا از هم باز شده توی دستم، گوشی را بعد از دو ساعت روشن می‌کنم. اعلام تاخیر.

متنفرم از بار. از بار فیزیکی. از کیف، کوله، کیسه، بسته یا هرچیزی که مجبور از حمل‌ش باشم. از خودم. از خودِ سنگینم که در زمستان هزار برابر می‌شوم. شبیه آن ماشین بزرگی که هر وقت سوار می‌شوم گوشه کنار خیابان متلک بارم می‌کنند: «سختت نیست این ماشین را برانی؟». سختم است این تن را برانم. اتوبوس را از دست می‌دهم. لباس پشمی تنم را مثل بخاری کرده، تب کرده‌ام و مزه‌ی سوپی را که یک بار بالا آورده و دوباره قورت دادم مدام در دهانم احساس می‌کنم. سه ساعت وقت دارم کار را به تحویل برسانم. همه‌ چیزم وسط کتابخانه پهن. گوشی را نجات می‌دهم که اگر بقیه چیزها را دزدیدند، این یکی، همه‌چیزم، با من بماند. به دست‌‌شویی که می‌رسم صدای گوشی را می‌شنوم که شناور می‌شود. دست را توی توالت می‌برم و گوشی را در می‌آورم. گاهی نه عذاب است. نه فقدان است. همچنان همان کثافت است. به امید جبران سوپِ اشتباه، چای ماسالا سفارش می‌دهم که همزمان حرف دکتر را گوش کرده و چای سیاه نخورده باشم. این یکی حتی به مرحله نوشیدن نمی‌رسد. بوش که به مشامم می‌خورد حالم را به هم می‌زند.

آخر شب، وقتی کار به سرانجام نرسید، انگار که هنوز تنم بِخارد برای ادامه جنگیدن، قهوه سفارش می‌دهم. قهوه برای من طعم مرگ می‌دهد. طعم واقعی زهرمار. گرمش را نمی‌توانم، پس سرد می‌خورم. تمام مسیر یک دستم کیسه‌ی افقی و فوم نیم متری، روی شانه‌هایم کوله‌ی سنگین و در دست دیگرم لیوان لاته‌ است. اتوبوس اول را جا می‌مانم. دومی را می‌گیرم. بعد اتوبوس دیگر و به خانه می‌رسم. در را باز می‌کنم و درست لحظه‌ای که باید این کوچکترین پیروزی را جشن بگیرم، لاته از دستم می‌افتد و پخش روی موکت ورودی می‌شود.

 یک لکه بزرگ روی قلبم، یک لکه بزرگ روی موکت دم در، یک لکه بزرگ روی همه‌ی روزها افتاده. گاهی هیچی نیست. کثافت هم نیست حتی. یک لکه بزرگ است. یک گوشی که کار نمی‌کند و یک بدن سنگین که سخت حرکت می‌کند و یک زمستان طولانی. یک پاییزِ چند برابر.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر