حالا که فکر میکنم، ۲۰۱۷ دقیقا همان سالیست که هیچگاه دلم نمیخواهد به آن بازگردم. حریفِ سخت و سنگین که مرا پیچاند و تابم داد و زمین زد و رها کرد. هر روز هم از راه دور، مثل یک هیولای بزرگ مرا نگاه میکند و از اینکه هنوز هم از جا بلند نشدهام بادی به غبغب میاندازد، خنده ی شرورانهای میکند و بعد دور میشود.
سه هفتهست که الفِ کوچک مدام میپرسد شب سال نو را کجا برویم؟ اول قرار بود به همراه دوستش برای سفر دو روزه عازم سوییس شوند ولی حالا که برنامهشان منتفی شده بود دنبال مقصدی در این شهرِ درندشت بودیم که آتشبازیهای سال نو را ببینیم. از دیشب که برای شام تولدش خانهشان بودیم، از پلههای چوبی بالا و پایین میرفت و میپرسید سال نو را چه کنیم. من روی مبل دراز کشیده بودم و حدودا جای دو نفر را گرفته بودم. پتوی صورتی رویم را پوشانده و نعناهای تازه را یکی یکی در دهانم میگذاشتم تا معدهدرد را التیام دهند. زی مثل خانمها پایین پای من نشسته بود و سرش توی گوشی و الفِ بزرگ روی زمین نشسته بود و آن یکی صندلی دیگر مبل را به عنوان تکیهگاه انتخاب کرده بود. «برویم بالای تپه؟». «تپهی ما؟». اگر تا دو سال پیش هم خودم را مشتریِ ثابت تپهی کنار خانه میدانستم، حالا یکسال است که صاحب آنجا به حساب میآیم؛ همان نقطهی امنیست که همهی عمر دنبالش بودهام و حالا به واسطهی نزدیکتر شدن خانهام به آن، جز اموالم حسابش میکنم. «نه، آن یکی تپه. نزدیک همپستد». قشنگی این شهر به نظرم همین تپههاست. این که به فاصلهی کمی از خانهات، چندین متر بالا میروی و انگار نه انگار در یکی از بزرگترین کلانشهرهای دنیایی. «آها میدانم. همان که تابستان آن سال رفتیم و آش خوردیم». تابستان گرمی بود. آنقدر گرم که هرچقدر هم دوش آب سرد میگرفتی به محض بیرون آمدن از حمام دوباره عرق میکردی. خانههایمان کولر نداشت، که برای شهری که همیشه سرد است طبیعیست، و پنچرهها به خاطر مسايل ایمنی بیشتر از یک حدی باز نمیشدند. آفتاب به درون خانه میتابید و خانه را تبدیل به یک گلخانه میکرد. ما قد میکشیدیم از گرما و رطوبت. عصر همان روزی که از گرما به مرحلهی پرپر شدن رسیده بودیم رفتیم بالای تپه و هوا بلافاصله ۱۰ درجه پایین آمد و باد وزید و ما طبق معمولِ همیشهی اینجا سردمان شد. آش را گذاشتیم وسط سفره و یک دو سه. مسابقه دوستانهست. این جملهایست که بابا همیشه قبل از حمله به غذا میگوید. یک جورایی معنی برعکس هم میدهد. یعنی با تمام وجود حمله کنید ولی خب رحم هم داشته باشید. پتوی صورتی را دورم پیچیدم و آخرین برگ نعنا را خوردم.«بریم، خوبه. فیلمو بذار ببینیم». الف کوچک، برخلاف ما جماعتِ دانشجو فقط روز سال نو را تعطیل بود و به نظرم حق او بود که انتخاب کند و بیشتر از بقیه لذت ببرد. بقیهی ما ۵ هفته را تعطیل بودیم و میتوانستیم به اندازه کافی بخوابیم یا بگردیم.
فردا عصرش، به فاصلهی دهسانتیمتری تلوزیون نشسته بودم، بعد از ده دقیقه چشمهایم سنگین شد، به حالت مچاله روبروی تلوزیون دراز شدم. این بار علاوه بر پتوی صورتی، یک پتوی آبی رویم انداخته بودم. الف کوچک بلند شد چایی بریزد که برای بار دوم تاکید کردم من چای نمیخورم، سه تا بریز. پرسید مطمئنم، گفتم آره، دکتر گفته. امروز دوتا خوردم، تا همینجا هم زیادهازحد بوده. سه لیوان چایی دارچین ریخت و آمد سمت هال. الفِ بزرگ پرسید «بالاخره معلوم کردید چه فیلمی ببینیم؟» الفِ کوچک آیپد را به زی داد تا فیلم را از کانال یوتیوب پیدا کند و بعد به من رساندنش تا به تلوزیون وصلش کنم. الفِ بزرگ جای دیشب من نشسته بود، لپتاپ را بست و به تماشا نشست. زی همچنان یک دستش به موبایل بود و چشمهایش بین صفحه تلوزیون در رفت و آمد. اواسط فیلم الفِ کوچک رفت بالا تا برای قرار ساعت پنجش آماده شود. الفِ بزرگ هم چند دقیقه بعد محو شد. نگاه زی حالا فقط به صفحهی گوشیاش بود و من که پلکهایم سنگین شده بود، اما خوابم نمیبرد و تنها کسی بودم که حوصلهی فیلم دیدن نداشتم، مشغول تماشای فیلم شدم؛ به لحظههای خندهدارش بلند میخندیدم. بیآنکه کسی همراهیام کند. به نیمههای فیلم که رسیدیم از اینکه تنها تماشاچی جمع بودم حوصلهام سر رفت. آفتاب غروب کرده و هوا گرگ و میش شده بود. زی بلند شد پتوها را جمع کرد. کوسنها را سر جایشان گذاشت و استکانهای چای را برد توی سینک آشپزخانه شست و بعد چراغها را خاموش کرد. کاپشن زرد را پوشیدم و زی کولهپشتی را از طبقه بالا آورد. تاکسی گرفتم و الف کوچک را بغل کردم و الف بزرگ آمد بالای پلهها. دست تکان دادم. «شب را هماهنگ کنیم».
دراز کشیده بودم زیر میز ناهارخوری. حالت تهوع، ناشی از بیخوابی، از صبح رهایم نمیکرد. دو تا کوسن، یکی بزرگ و یکی کوچکتر زیر سرم گذاشتم و پتوی مسافرتی را رویم کشیدم. پاها را که از عصر یخ زده بودند لای پرههای شوفاژ قفل کردم. الف کوچک تماس گرفت. از خستگی به سختی حرف میزدم. دنبال راهی که امشب را منتفی کنیم. گفتم اگر خوابیدم و حالم بهتر شد برویم. خوابیدم.
زی یک پتوی صورتی پشم شیشه روی پتوی سبز انداخته بود که گرمتر باشم. «بلند شو بچهها منتظرند». دلم میخواست همهی عمرم را بگیرند، به جایش بگذارند تا فردا صبح زیر همان میز بخوابم. «بگو خستهست، خوابه. نمیتونه بیاد». احساس میکردم اگر به حرف زدن ادامه بدهم اشکهایم سرازیر میشود. درست مثل تابستان سه سال پیش که مریض شده بودم. تازه رسیده بودیم ایران و از خستگی و مریضی به تخت پناه بردم. سر شب از خواب پریدم، خودم را رساندم به آشپزخانه و اشک آرام آرام روی گونهام سُر خورد. «بلند شو. به بچهها قول دادی». کاش به آدم وزن هر کلمه را میگفتند تا بیخود حرفی را به زبان نیاورد. «گفتم اگه بخوابم و خسته نباشم». ذهنم از خواب بیدار شده بود اما چشمهام هنوز مقاومت میکردند.«خب حالا خوابیدی. پاشو. گفت غذا هم برایت میآوریم. غذای خوشمزه». خندهم گرفته بود بیآنکه لبهام حرکتی بکنند. فکر عدسپلویی که توی راه بود را میکردم. حقیقت این بود که غذای گرم من را خوشحال میکند. از جا بلند شدم. «دستشویی تمیز نیست. باید تمیزش کنیم». پتوی صورتی را کنار زدم. « تو که خواب بودی من همهجا را تمیز کردم، فقط دستشویی مانده. رفتی دست و صورت را بشوری آنجا را هم تمیز کن».
توی آینه دستشویی که لکههای آبِ سخت رویش مانده بود به صورتم نگاه میکردم. طرف راست صورتم طرح کوسنی که سرم را رویش گذاشته بودم گرفته بود. شبیه حلوای تزیین شده. روی پیشانی و چانهام جوش زده بود. یاد خانمی افتادم که شب قبل توی مغازه آرایشی بهداشتی از پوستم تعریف کرده بود. بلند داد زدم «چرا ما باید همیشه به قولمون عمل کنیم؟ وقتی که خیلیا میزنن زیر قولشون؟» زی با آن مهر مادری آمد نزدیکتر تا صورتش را ببینم. خندید و چیزی نگفت. ساعت از ۸ گذشته بود و نمیتوانستم جاروبرقی را روشن کنم. قوانین آپارتمان آدم را مچاله میکند. یاد خانه شهرک افتادم که ساعت ۲ شب هم جارو را روشن میکنی و به هیچکجای دنیا برنمیخورد. فرچه دستی را با دست راست و خاکانداز را در دست چپ گرفتم. خم شدم به سمت زمین و شروع کردم به جارو کردن. به ۲۰۱۷ فکر میکردم و دنبال روزهایی بودم که یک استیکر قرمز کنارش بزنم بگویم آها این خوب بود. لحظه سال تحویل پارسال را یادم نمیآید. اینستاگرام برخلاف فیسبوک یاد شما نمیاندازد پارسال این موقع مشغول چه خاطرهای بودید. که البته بهتر. ۱۷۰ عکس را پایین رفتم تا پارسال را پیدا کنم. رسیدم به یک عکس سیاه و سفید از یک مبل سهنفره توی خانهمان در شهر دیگر. یک ملحفه رویش کشیده شده و روی دیوار خالی از هر قاب عکس و ساعتیست. زیرش نوشته بودم در چهار روز اخیر میانگین ۱۸ساعت روزانه خواب بودهام و بقیهاش را هم به لطف قرص و مسکنها، در دنیای دیگری سیر میکردم. موها را از روی موکت کف دستشویی جمع میکردم و دوباره جارو میکشیدم. دستهی جدیدی مو به جارو میچسبید که دوباره جمع میکردم و ادامه میدادم. توی ذهنم جلو میرفتم میرسیدم به دریا. به روزِ سردِ زمستانی که توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم. به بعدترش که از دریا گذشتم، توی قطار نشستم و جملهای که خوانده بودم را مرور میکردم. به دوستیای که چقدر پایین و چقدر بالا داشت و آن لحظه جایی میان زمین و آسمان مانده بود. نه به زمین مینشست، نه طاقت به آسمان رفتنش را داشتم. از لب ساحل رسیدم به خانهام در لندن. اسپری تمیزکننده را به سینک روشویی زدم. با اسکاچ صورتی شروع کردم به سابیدن. به نامهای که اول ۲۰۱۷ نوشتم فکر کردم. به نامهای که هیچگاه فرستاده نشد. نامهی بلندبالایی که سرآخر به یک صفحه تقلیل شد و همانهم بیسرانجام ماند. ۲۰۱۷ را با قرصهای مسکن شروع کردم. همین است که چیز زیادی را به خاطر نمیآورم. نقطهی دلنشینش باید عید میبود. همان عیدی که شد آخرین خاطره. آخرین دیدار با آن خانه. همان عیدی که بعد از آن باید بگویم خانهای که دیگر نیست. شیر آب را باز میکنم تا کف روشویی را بشویم. آب میریزد روی زمین. پارچه سفید را از جعبه در میآورم. روی زمین را خشک میکنم و لکههای آب را تمیز میکنم. پارچه را توی سینک میشویم و بر میگردم به بهار. چرا هیچ چیز از بهار را به خاطر نمیآورم؟ این بار به توالت اسپری میزنم. فرچه را در میآورم و شروع میکنم به شستن توالت. تابستان چه شد؟ شقه شقه. کار و کار کار. کار به وقت شرق دور و غرب نزدیک. چهار صبح و ده شب و هفت صبح. نتیجه؟ در دست بررسی. سیفون را میکشم تا مواد شویند را ببرد. با دستمال روی صندلی توالت را تمیز میکنم. پاییز چی؟ بعد از این یکی فقط یک نفس راحت میکشم. هرچه بود گذشت. حالا یک کوله پشتی خالی دارم. خالی و پاره. اسپری خوشبو کننده را میزنم و بیرون میآیم.
الف کوچک زنگ میزند. ترافیک زیاد است. به تپهی همپستد نمیرسیم. برویم بالای همین تپه خودمان. جمعیت دسته دسته به سمت بلندی میرود. چکمهها را پوشیدهام. باران باریده و زمین گِلی. پا را توی چالههای گلی فرو میبرم.«شما از آن سمت بروید. از روی آسفالت» بالاخره با چکمههای گلی میرسم بالای تپه. توی تاریکی به زمین چمنی نگاه میکنم که حالا بیشتر شبیه میدان جنگ است. انگار که زیر باران، هزار اسب جنگی رویش دویده باشند. از ۲۰۱۷ میگذرم و به ۲۰۱۸ میرسم. بیهیچ خاطرهای.
دراز کشیده بودم زیر میز ناهارخوری. حالت تهوع، ناشی از بیخوابی، از صبح رهایم نمیکرد. دو تا کوسن، یکی بزرگ و یکی کوچکتر زیر سرم گذاشتم و پتوی مسافرتی را رویم کشیدم. پاها را که از عصر یخ زده بودند لای پرههای شوفاژ قفل کردم. الف کوچک تماس گرفت. از خستگی به سختی حرف میزدم. دنبال راهی که امشب را منتفی کنیم. گفتم اگر خوابیدم و حالم بهتر شد برویم. خوابیدم.
زی یک پتوی صورتی پشم شیشه روی پتوی سبز انداخته بود که گرمتر باشم. «بلند شو بچهها منتظرند». دلم میخواست همهی عمرم را بگیرند، به جایش بگذارند تا فردا صبح زیر همان میز بخوابم. «بگو خستهست، خوابه. نمیتونه بیاد». احساس میکردم اگر به حرف زدن ادامه بدهم اشکهایم سرازیر میشود. درست مثل تابستان سه سال پیش که مریض شده بودم. تازه رسیده بودیم ایران و از خستگی و مریضی به تخت پناه بردم. سر شب از خواب پریدم، خودم را رساندم به آشپزخانه و اشک آرام آرام روی گونهام سُر خورد. «بلند شو. به بچهها قول دادی». کاش به آدم وزن هر کلمه را میگفتند تا بیخود حرفی را به زبان نیاورد. «گفتم اگه بخوابم و خسته نباشم». ذهنم از خواب بیدار شده بود اما چشمهام هنوز مقاومت میکردند.«خب حالا خوابیدی. پاشو. گفت غذا هم برایت میآوریم. غذای خوشمزه». خندهم گرفته بود بیآنکه لبهام حرکتی بکنند. فکر عدسپلویی که توی راه بود را میکردم. حقیقت این بود که غذای گرم من را خوشحال میکند. از جا بلند شدم. «دستشویی تمیز نیست. باید تمیزش کنیم». پتوی صورتی را کنار زدم. « تو که خواب بودی من همهجا را تمیز کردم، فقط دستشویی مانده. رفتی دست و صورت را بشوری آنجا را هم تمیز کن».
توی آینه دستشویی که لکههای آبِ سخت رویش مانده بود به صورتم نگاه میکردم. طرف راست صورتم طرح کوسنی که سرم را رویش گذاشته بودم گرفته بود. شبیه حلوای تزیین شده. روی پیشانی و چانهام جوش زده بود. یاد خانمی افتادم که شب قبل توی مغازه آرایشی بهداشتی از پوستم تعریف کرده بود. بلند داد زدم «چرا ما باید همیشه به قولمون عمل کنیم؟ وقتی که خیلیا میزنن زیر قولشون؟» زی با آن مهر مادری آمد نزدیکتر تا صورتش را ببینم. خندید و چیزی نگفت. ساعت از ۸ گذشته بود و نمیتوانستم جاروبرقی را روشن کنم. قوانین آپارتمان آدم را مچاله میکند. یاد خانه شهرک افتادم که ساعت ۲ شب هم جارو را روشن میکنی و به هیچکجای دنیا برنمیخورد. فرچه دستی را با دست راست و خاکانداز را در دست چپ گرفتم. خم شدم به سمت زمین و شروع کردم به جارو کردن. به ۲۰۱۷ فکر میکردم و دنبال روزهایی بودم که یک استیکر قرمز کنارش بزنم بگویم آها این خوب بود. لحظه سال تحویل پارسال را یادم نمیآید. اینستاگرام برخلاف فیسبوک یاد شما نمیاندازد پارسال این موقع مشغول چه خاطرهای بودید. که البته بهتر. ۱۷۰ عکس را پایین رفتم تا پارسال را پیدا کنم. رسیدم به یک عکس سیاه و سفید از یک مبل سهنفره توی خانهمان در شهر دیگر. یک ملحفه رویش کشیده شده و روی دیوار خالی از هر قاب عکس و ساعتیست. زیرش نوشته بودم در چهار روز اخیر میانگین ۱۸ساعت روزانه خواب بودهام و بقیهاش را هم به لطف قرص و مسکنها، در دنیای دیگری سیر میکردم. موها را از روی موکت کف دستشویی جمع میکردم و دوباره جارو میکشیدم. دستهی جدیدی مو به جارو میچسبید که دوباره جمع میکردم و ادامه میدادم. توی ذهنم جلو میرفتم میرسیدم به دریا. به روزِ سردِ زمستانی که توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم. به بعدترش که از دریا گذشتم، توی قطار نشستم و جملهای که خوانده بودم را مرور میکردم. به دوستیای که چقدر پایین و چقدر بالا داشت و آن لحظه جایی میان زمین و آسمان مانده بود. نه به زمین مینشست، نه طاقت به آسمان رفتنش را داشتم. از لب ساحل رسیدم به خانهام در لندن. اسپری تمیزکننده را به سینک روشویی زدم. با اسکاچ صورتی شروع کردم به سابیدن. به نامهای که اول ۲۰۱۷ نوشتم فکر کردم. به نامهای که هیچگاه فرستاده نشد. نامهی بلندبالایی که سرآخر به یک صفحه تقلیل شد و همانهم بیسرانجام ماند. ۲۰۱۷ را با قرصهای مسکن شروع کردم. همین است که چیز زیادی را به خاطر نمیآورم. نقطهی دلنشینش باید عید میبود. همان عیدی که شد آخرین خاطره. آخرین دیدار با آن خانه. همان عیدی که بعد از آن باید بگویم خانهای که دیگر نیست. شیر آب را باز میکنم تا کف روشویی را بشویم. آب میریزد روی زمین. پارچه سفید را از جعبه در میآورم. روی زمین را خشک میکنم و لکههای آب را تمیز میکنم. پارچه را توی سینک میشویم و بر میگردم به بهار. چرا هیچ چیز از بهار را به خاطر نمیآورم؟ این بار به توالت اسپری میزنم. فرچه را در میآورم و شروع میکنم به شستن توالت. تابستان چه شد؟ شقه شقه. کار و کار کار. کار به وقت شرق دور و غرب نزدیک. چهار صبح و ده شب و هفت صبح. نتیجه؟ در دست بررسی. سیفون را میکشم تا مواد شویند را ببرد. با دستمال روی صندلی توالت را تمیز میکنم. پاییز چی؟ بعد از این یکی فقط یک نفس راحت میکشم. هرچه بود گذشت. حالا یک کوله پشتی خالی دارم. خالی و پاره. اسپری خوشبو کننده را میزنم و بیرون میآیم.
الف کوچک زنگ میزند. ترافیک زیاد است. به تپهی همپستد نمیرسیم. برویم بالای همین تپه خودمان. جمعیت دسته دسته به سمت بلندی میرود. چکمهها را پوشیدهام. باران باریده و زمین گِلی. پا را توی چالههای گلی فرو میبرم.«شما از آن سمت بروید. از روی آسفالت» بالاخره با چکمههای گلی میرسم بالای تپه. توی تاریکی به زمین چمنی نگاه میکنم که حالا بیشتر شبیه میدان جنگ است. انگار که زیر باران، هزار اسب جنگی رویش دویده باشند. از ۲۰۱۷ میگذرم و به ۲۰۱۸ میرسم. بیهیچ خاطرهای.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر