حاج رضا خبر ندارد با آن چشمهای روشنش، تسبیح دستش، شال سبز دور گردنش، پالتوی انداخته روی شانهاش و صورت مثل ماهش، سالهاست من را خیره به تصویرش کرده. خبر ندارد با هر بار «لاالهالاالله» گفتنش، خندیدنش، آن معدود غضبهایش، مهربانیاش، متانتش، صبوریاش و حتی طلبکاری به موقعش از خدا، چه کیفی میکنم از تماشایش. کاش حاج رضا بداند که من حوضِ خانهاش را هم عاشقم، وجودِ رویایی خودش که جای خود دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر