۱۳۹۶ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

بزرگ شدی چی کاره میشی؟

عمو هم مثل باباست. احساساتی و دل‌نازک. نه فقط در کودکی، که هنوز هم وقتی تلفن را برمی‌دارم به اندازه‌ی ۵سالگی‌ام قربان صدقه می‌رود؛ شیرینِ فرهاد صدایم می‌کند. عمو هم مثل بابا وقتی خواب باشی بیدارت نمی‌کند. حتی اگر هزاران بار سپرده باشی مرا فردا صبح بیدار کن. هر وقت هم می‌پرسی چرا بیدارم نکردی، جوابی ندارند. جوابش را یک بار بابا گفت: «آنقدر خوب خوابیده بودی که دلم نیامد.» 
پدربزرگم کشاورز بود. نخود می‌کاشت، گندم، جو یا ذرت. وسط زمین‌های کشاورزی یک خانه کوچک ساخته بودند که توی حیاطش یک چاه بود. چاه شده بود نشانه؛ برویم سر چاه، یعنی برویم سر زمین‌ها. 
شبِ فروردینی این عیدِ پر خاطره بود که به عمو سپردم مرا صبح بیدار کن، فردا همراهت می‌آیم سر چاه. دلم می‌خواست زمین‌ها را بعد از مدت‌ها ببینم. دلم می‌خواست گندم کاشه باشند و توی گندم‌زار‌هایی که برای خودِ خودِ ماست بدوم. سال‌هاست در دلم بالا پایین می‌کنم که چطور می‌شود برگشت به آن زمین‌ها و نوه‌ی آن پدربزرگ شد؟ می‌گویند کشاورزی کار تو نیست، خودم هم می‌دانم ولی فکرش رهایم نمی‌کند. به عمو سپردم که مرا بیدار کن و گفت باشه. ظهر از خواب بیدار شدم و سرم بی‌کلاه. وقتی برگشت پرسیدم چرا بیدارم نکردی؟ گفت: «خب خواب بودی! در عوض نگران نباش. یک درخت انجیر به نامت، سر چاه کاشته‌ام». نشانه‌ای از این بزرگ‌تر که باید برگردم به اصل خویش؟ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر