از میان خوابهای پریشان این چند وقتم، این یکی نفسم را بند آورده بود: اسیر جنگی بودم. تنها زن میان اسرا و همینقدر کوچک و ضعیف. از خواب که پریدم، یک نفس نیمه عمیق کشیدم و الحمدالله رب العالمین برای رهایی از جنگ شبانه. بعد بلند شدم و به جنگ روزانهام ادامه دادم. و اسارت نسبی
* آمدیم که بمانیم (نوشته سرباز عراقی روی دیواری از خرمشهر)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر