۱۳۹۵ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

در بازی یک نفره هم می‌شود باخت

کسی چه می داند
من امروز چند بار فرو ریختم
چند بار دلتنگ شدم
از دیدن کسی که
فقط پیراهنش شبیه تو بود*

در درس روانشناسی طراحی، مبحثی داشتیم به نام «حافظه عضلات». یعنی مثلا اگر هر روز برای وارد شدن به اتاق کارتان، بعد از ورود به ساختمان به سمت راست می‌پیچیدید و روزی اتاق کارتان به سمت چپ منتقل شد، ناخودآگاه تا مدتی به اشتباه راه سمت راست را پیش می‌گیرید. یا مثلا چطور می‌شود بعضی وقت‌ها بی‌آنکه حواستان باشد مسیر تکراری را تا انتها طی می‌کنید و بعد به خودتان می‌آیید که چطور این راه را آمده‌ام. عضلات هرکدام حافظه‌ای دارند و چیزهایی را به خاطر می‌سپارند.

اول شبیه یک بازی بود. تنها که می‌شوم و حالا که تنها زندگی می‌کنم مدام در حال ابداع بازی‌های جدید هستم. بازی‌های یک نفره. مثلا که چشمم را ببندم و بین قوطی‌ها حدس بزنم عدس کدام است و لوبیا کدام. یا توی اتوبوس اسم ایستگاه‌ها را قبل از اینکه اعلام شوند بگویم. آن روز هم همینطور بود: تنها بودم، بی‌آنکه انتظارش را داشته باشم، پس مجبور شدم به ابداع یک بازی جدید. یک بازی بی‌پایان که تا پایان مسیر همراهی‌ام کند و خیلی چیزها را از یادم ببرد. 
بازی یک راه و قانون بیشتر نداشت. باید ماشینش را پیدا می‌کردم. وقت ابداع این یکی، نمی‌دانستم چه بلایی سر خودم می‌آورم. همینقدر می‌دانستم که احتمال پیدا کردن ماشین کسی، با قدم زدن در شهر تقریبا صفر است، این خیالم را راحت می‌کرد که بازی ادامه دارد و سرم را گرم می‌کند. از آن طرف می‌دانستم که از آن ماشین خاص تقریبا فقط یکی در آن شهر یا حتی توی استان است، پس احتمال تشخیصش هم وجود دارد و برنده شدن ممکن بود. چیزی که اصلا به آن فکر نکرده بودم، ماشین‌های مشابه بود. تو تصور کن هزار نفر شبیه آن که می‌خواهی باشند، اما «او» نباشند. در روز با دیدنشان چند بار فرو میریزی؟ چند بار در هم می‌کشنی؟‌ با هر قدمی که برمی‌داشتم، با هر نگاهی که به خیابان می‌کردم، مشابه آن ماشین را می‌دیدم. شباهت آنقدری بود که هر کدامشان می‌توانست مرا برنده بازی کند، اما یک آرم کوچک کار را خراب می‌کرد.‌ ده‌ها بار تا یک قدمی سکوی قهرمانی در بازی یک نفره‌ام رفتم و هر بار بازنده برگشتم. گاه برای دلداری به خودم می‌گفتم گیریم که پیدا هم کردی، برنده هم شدی، حتی دیدی‌اش، بعدش چه؟ جوابم هیچ بود، ولی توی دلم می‌گفتم احتمالا سریع سر برگردانم و انگار اصلا چیزی ندیدم، او هم که در خیالم مرا دیده، ماشین را کنار بزند و پیاده شود، صدایم کند و آه صدایم کند و توی ذهنم بپیچد صدا کن مرا صدای تو خوب است، و از قضا بر خلاف داستان‌هایم آن غرور لعنتی سراغم بیاید و جوابش را ندهم. در واقعیت اما اتفاق دیگری می‌افتاد، ماشین را پیدا می‌کردم و با تمام وجود فریاد می‌زنم که مرا ببیند و بعد می‌دویدم سمت او. همینطور خودم را دلداری می‌دادم که بهتر پیدا نشد و میان همین دلداری‌ها با دیدن هر ماشین مشابه‌ای که تعدادش از شهروندان شهر کمتر نبود، قلبم از طبقه پنجاهم برجی مستقیما به پایین پرتاب می‌شد و من بعد از بارها پرش باز هم عادت نمی‌کردم به این همه سقوط آزاد. 
در تمام آن چند روز، بازی با من ماند، خیالم راحت بود به زودی از آن شهر می‌روم، همین رفتن که همیشه پناه من بوده این بار هم راهی می‌شود برای رهایی از دنیای پرتنش و رنجی که برای خودم ساخته بودم. اما بخت با من یار نبود. مدتی‌ست که «رفتن» در سنگر دیگری‌ست و مرا یاری نمی‌کند. به شهر دیگری رفتم و از بخت بد خویش انگار کسی واردات آن ماشین را یک شبه آزاد کرده باشد شهر پر شده بود از مشابه او. همانی که توی کل پایتخت یکی‌ش هم پیدا نمی‌شد حالا یکی سر محله‌مان بود، یکی سر خیابانمان، یکی سر کوچه‌مان. خنده دار نیست؟‌ برای من که گریه‌دار بود. دلهره‌آور. مجبوس شده بودم در جومانجی و همانقدر می‌ترسیدم از این بازی که بار اول تماشای آن فیلم به وقت کودکی. هر روز به وقت برگشتن به خانه می‌دانستم دلم هری می‌ریزد و هیچ کاریش نمی‌توانستم بکنم.  شانس آخر را انتخاب کردم، از کشور رفتم و خیالم راحت در کشور دیگر خبری از همچون ماشینی نیست، و خب با هر قدم من، بازی هم سخت‌تر شد. درست در عصر یک روز سرد که منتظر اتوبوس نشسته بودم، همان ماشین از جلوی رویم رد شد. نه فقط آن روز، که فردا و پس فردایش. سر آن ساعت خاص با سرعت نور از روبرویم می‌رفت تا فقط خاطره‌ای را یادم بیاورد و گذر کند. حالا کار به جایی رسیده که نه فقط خود ماشین، که مشابهاتش هم قدرت خودشان را حفظ کرده‌اند، وسط حرف زدن با کسی، نگاهم به دور می‌رود و چشم‌ها را باریک می‌کنم تا آرم ماشین را بخوانم و مطمئن باشم آن نیست. به عبارتی هزاران هزار کیلومتر دور شده‌ام اما همچنان به هرسو بنگرم روی تو بینُم.

.ماشین را پیدا کردم. همان دور اول بازی، دو روز و نیم بعد، وقتی تمام شهر را گشته بودم. شب بود، نماز مغرب را توی مسجد فیل خواندم. همه می‌دانند که من فیل‌ام. فیل‌ها را می‌دانید چگونه رفتار می‌کنند؟ یک روز به ستوه می‌آیند، خسته می‌شوند و بی‌آنکه چیزی بگویند یک‌باره سرشان را پایین می‌اندازند و می‌روند. برای همیشه. این را توی کتاب کوری خوانده بودم و قول دادم به خودم که همیشه یک فیل باقی بمانم. این بازی اما کار را خراب کرد، هر کار کردم نتوانستم سرم را پایین بیندازم و بروم، پس برگشتم مسجد فیل نماز خواندم تا یادم بیاید چه هستم و از مسجد که بیرون آمدم  و چند قدم که راه رفتم «ماشین» روبرویم پارک شده بود. بازی را برده بودم، تمام شده بود. فقط حواسم نبود که بازی را بد چیده بودم؛ گفته بودم ماشین را پیدا کنم، نه تو را. ماشین را پیدا کردم، تو ولی آنجا نبودی. بازی اشتباهی را برده‌ام و تمام شده اما حافظه عضلات قلبم همه چیز را یادشان مانده، مرا محبوس کرده‌اند توی این بازی و من هنوزم که هنوز است با دیدن هر ماشین مشابهی...



* ژوان هریس


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر