۱۳۹۵ دی ۲۵, شنبه

شورش


دو روز است که زل زده‌ام به این عکس. فکر می‌کنم به این دیالوگ. فکر می‌کنم به تو. دوباره فکر می‌کنم به این حرف؛ که چقدر درست گفته. حرف از به یاد آوردن و روبرو شدن با گذشته نیست، چون اصلا مفهوم حافظه اینجاست که معنی پیدا می‌کند. همه‌مان روبرو شده‌ایم با آنچه  سر راهمان قرار گرفته. هر چه بوده از سر گذرانده‌ایم. سخت یا آسان، ردش کرده‌ایم و در دامان روزهای قبل تاریخ گذاشته‌ایم
قضیه بر سر آن گذشته‌ای نیست که باید به یاد بیاوری‌اش، عذاب بزرگ، گذشته‌ایست که باید با آن کنار بیاییم. دوباره فکر می‌کنم به تو. به خودم. به اینجایی که نشسته‌ام. جایی میان پیش از طلوع و پیش از غروب. یا بهتر بگویم جایی که در بهترین حالت به پیش از غروب می‌رسد. و در بدترین حالت، همین جایی که منم. بی‌جا. بی‌مکان. نشسته‌ام در کنار گذشته‌ای که قدم به قدم در حال با من پیش می‌رود. به من باشد می‌گویم که حافظه اصلا هم چیز خوبی نیست. هر آنچه تو را یاد من بیاورد و تو را برایم نیاورد. تویی که با نبودش کنار نیامده‌ام، خوب نیست. یادم به شبی افتاد که با زی بحث می‌کردیم سر جمله‌ی معروف The past is gone، که در جوابش گفتم: the past is gone, but it still exist. و حالا آن وجود، دارد ذره ذره وجودم را می‌بلعد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر