۱۳۹۵ مهر ۸, پنجشنبه

ياغي

پنج سال پيش وقتي براي اولين بار تصادف كردم، بعد از چند دقيقه بغض، مثل يك آتشفشان منفجر شدم. حالا از ترس تصادف، شلوغي خيابان يا نگاه مردم بود يا از شدت كولي بازي هاي زن طرف تصادف نميدانم. آن موقع هنوز آنقدر بچه بودم كه بي اراده در برابر بحران ها گريه كنم و آقاي پليس دلش بسوزد تا جايي كه با وجود مقصر بودن من، به سمت زن عصباني شود. ترسم از آن اتفاق به حدي بود كه تا مدت ها از پارك وي به بالا را رانندگي نميكردم. حالا اما قضيه فرق كرده. دلسوزي پليس و روزگار در كار نيست، در عوض من پوست كلفت شده ام. يك هفته است كه دارم با كلاش ترين آدم هاي اين شهر(املاكي ها) سر و كله ميزنم و تهديدهايش نه تنها صدايم را نمي لرزاند كه بيشتر قدرتمندم ميكند تا حرف در دلم نماند و بغض نشود. حالا آنقدر بزرگ شده ام كه سكوت بي موقع نكنم و نترسم از هيچ چيز، حتي بي خانه ماندن. و آنقدر همه چيز فرق كرده كه نامه بنويسم و اين بار من تعيين كنم چه كاري چه وقتي انجام شود و اگر هم گوش نكنند آنقدر دل را به دريا زده ام كه لحظه آخري همه چيز را به  هم بزنم و در نهايت وسايلم راهي انبار شود. خودم هم به سمت هتل؛ با رضايت خاطر اما. 
تابستان امسال بعد از پنج سال دوباره توي فرمانيه شمالي رانندگي كردم. بي ترس. بي بغض. و با سرعت خيلي خيلي زياد! 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر