۱۳۹۵ فروردین ۱۶, دوشنبه

Ever Green


به دلبر

اول برنامه مجری اینطور معرفی‌اش می‌کند: «مهمان ما سرو است» و تو که سروها را می‌دانی. همیشه ایستاده. همیشه سبز. به هر زور و قیمتی، مسیر را ادامه می‌دهند: سمبل زندگی‌. که بهار و زمستان را می‌بینند، ولی خم به ابرو نمی‌آورند. از دلشان اما کسی خبر ندارد. کسی نمی‌پرسد پاییز را چگونه تاب می‌آورند. کسی نمی‌داند زمستان، با برفی که روی شانه‌شان می‌نشیند چه می‌کنند. مهمان برنامه روی سرش برف نشسته. سفید سفید. اما همین زیباترش کرده. مجری به وقت دعوت از او، طبق روال برنامه جیغ و داد نمی‌کند، دست و هورا نمی‌کشد. برخلاف همیشه، بقیه را به سکوت دعوت می‌کند، چراغ‌ها را خاموش می‌کند. در باز می‌شود و میهمان بلندبالا قدم به سالن می‌گذارد. مجری تماشایش می‌کند. جایش بودم، همه‌ی برنامه حتی به جای سوال پرسیدن، فقط تماشایش می‌کردم. اسمش کافی‌ست که یاد تو بیفتم، ولی هر لحظه که برنامه پیش می‌رود بیشتر دلم برایت تنگ می‌شود. خبرت می‌کنم برنامه را ببین، بعد پشیمان می‌شوم که کاش نبیند. چرا؟ چرایش را نمی‌دانم. پیرمرد غم دارد، اما سال‌ها خنده به لب‌های ما آورده. نوبت به ترانه‌ی معروف می‌رسد. همه دست می‌زنند و پیرمرد سکوت می‌کند. برای اینکه بی‌احترامی نباشد، دست راستش را به دست چپش که روی دسته‌ی صندلی‌ست می‌رساند. همه هم‌خوانی می‌کنند، پیرمرد به پایین خیره می‌شود. مجری می‌خندد، پیرمرد بغض می‌کند، من اشک می‌ریزم. یاد آنچه که من و تو نمی‌دانیم می‌افتد: سر آخر می‌گوید: مادرم، خسرو، خب نیستند دیگر. یاد تو می‌افتم، میان شلوغی و هیایوی خوشحالی جمعیت، حواست به جای خالی می‌رود. بقیه دست می‌زنند، تو بغض می‌کنی. سن و سالی ندارد، اما دلم می‌خواهد پیرمرد خطابش کنم، چون دوستش دارم. چون دوستت دارم.چون محو تماشای سپیدی موهایش شده‌ام. چون یادم می‌آورد «دیگه دنبال آهو دویدن فایده نداره...».
مانده بودم سر دوراهی که کدام عکس را انتخاب کنم. عکس بغض یا خنده‌اش را. ازش لبخند خواستند و پیرمرد بی‌منت خنده بخشید. عکس بغض را انتخاب کردم، چون همانجا بود که دلم به معنی واقعی کلمه به سمتت رفت. فرسنگ‌ها فاصله را طی کرد و نشست ور دل خودت. اما اوجش همان خنده بود. همان جا که دست‌ها را قفل می‌کند و با صدای بلند می‌خندد. همانجا که یادت می‌رود از اولین لحظه که وارد شد، از اولین کلمه که گفت، از اولین به بغض که کرد، از اولین سکوت که حاکم شد، بیننده را آرام می‌کرد، به فکر فرو می‌برد. غمگین می‌کرد حتی. نه از آن غم‌های بد؛ از آن غم‌های سرمایه، از آن ثروت‌ها و درهای گرانی که به هرکس ندهندش. همانجا که همه‌ی این‌ها را کنار می‌گذارد، انگار که آدم دیگری باشد، رها می‌خندد. سر خیابان باغ فردوس، روی سکوی‌های سیمانی نشسته بودی، دست‌هات در هم قلاب شده بود و می‌خندیدی. رها می‌خندیدی. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر