۱۳۹۴ اسفند ۱۷, دوشنبه

در مسیر بادها



چه خوشمان بیاید چه نیاید، روزهای دوستی‌مان، اوج و فرودش تقریبا همه در ناخوشی بوده. بحث ناشکری و این حرفا نیست. همیشه گفته‌ایم که عاشقیم بر لطف و بر قهرش. خواستم همش را بندازم تقصیر میم، که هنوز هم با رفتنش مقصر اعظم است، دیدم انصاف نیست. روح‌انگیز شریفیان توی کتابش چیزی نوشته بود با این مضمون که از غربت دلش به تنگ آمده و بعدها فهمیده نطفه‌اش در غربت بسته شده. حکایت نطفه دوستی ما هم همین می‌شود. نشان به همان نشان که دیدار اولمان در مراسم ختم بود. بعدتر توی خیابان کریم‌خان بودیم، پیاده روی با کفش‌هایی که به شدت پایت را می‌زد. یا نشستن روی تخت سنگ وسط خانه هنرمندان که یادم نیست سر تو روی شانه من بود یا سر من روی شانه تو. هر چه بود، گلایه از روز و روزگار بود. یا مثلا روزهای دوبی و بی‌طاقتی من. یا خداحافظی نیمه‌کاره بام. و همان یای بزرگ: مرگ میم. و حتی بعدترش. تا همین دیروزها. تا همان عصر پاساژ گلستان. یا بعدتر و بدتر، پنج‌شنبه‌ی ظهر تابستان که انگار پاییز حمله کرده بود. تا برگشت از خانه‌ی میم. سکوت در ماشین. تا جردن. ولیعصر.
از همه‌ی این دیدارها. از همه‌ی این رویارویی‌ها که اگر نگویم همه‌شان، بیشترشان شاهد بغض و اشک‌مان بوده‌اند، لحظه‌هایی را جدا کرده‌ام. قاب کرده‌ام توی ذهنم که هزار هزار بار تکرارشان کنم و  مجال فراموشی پیدا نکنند. چند نفر توی این دنیا پیدا می‌شوند که تو در اوج گریه، بلند بلند همراهشان بخندی؟ چند نفر هستند که هر چقدر دور و بعید باشند، خیالت از بودنشان راحت است؟ توی ذهنم قاب به قاب هر لحظه را دارم. لحظه‌ای که دست‌هام را محکم توی کافه مسعودیه گرفته بودی. همان لحظه که خنده‌ام از ترس به اشک رسید و تو دست‌هایم را محکم‌تر فشار دادی تا خیالم راحت باشد به حضورت. و من چقدر خوشبختم که خدا در همه‌ی روزهای سخت، تو را برایم کنار گذاشته. تویی که بی‌اندازه برایم بوده‌ای.
ولیعصر را، از سر تجریش تا پارک‌وی با آدم‌های زیادی قدم‌ زده‌ام. سرازیری را پایین آمده‌ام با دوست و آشنا و غریبه. ولی از بین همه‌ی آدم‌ها، در خاطرم می‌ماند، که با تو 'سربالایی' ولیعصر را قدم زده‌ام. تقلای رسیدن از جردن به لمیز برای زنده ماندن. تقلای سرپا ماندن، وا ندادن، ادامه دادن. و چه خوب از زبان تو، همیشه حق با من است. آدمی‌ست دیگر. دلش گاهی حق مطلق می‌خواهد، هرچقدر هم با منطق جور درنیاید و تو حواست به همه چیز هست. به این حق مطلق بی‌منطق من.
هزار بار توی دلم، توی ذهنم با خودم تکرار کردم حواست باشد یادداشت تولد می‌نویسی. از غم و غصه و گریه و این حرف‌ها ننویس. ولی چه باک؟ می‌نویسم که بیشتر ببالم به تو. که خسته شدی، خم شدی، اندوهگین شدی، اما نشکستی. همین بس نیست که ببالیم به تو؟ به تو که هر روز زیباتر می‌شوی و زیباییت دنیای مرا تماشایی‌تر می‌کند. حالا بیا تا برایت بخوانم؛ ناز انگشتای بارون تو باغم می‌کنه. تولدت مبارک طلا.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر