از آن روزهاییست که باید به داد خانه رسید. گلها را آب داد و ارکیدهها را از گلدانهایشان جدا کرد تا هوا بخورند. از آن روزهاییست که بعد از چند روز، مثلا ده روز یا بیشتر، ابرهای خاکستری کنار رفتهاند و آسمان آبی نمایان شده و پسرکان مدرسهی پشت خانه بلند و سرخوشانه فریاد میزنند. از آن روزهاییست که باید لیست کارهای عقب افتاده را نوشت و یکییکی انجامشان داد و یک تیک بزرگ روبرویشان کشید تا حس رضایتمندی در درونت زنده شود. از آن روزهاییست که باید لوبیاپلو پخت و سالادشیرازی کنارش گذاشت و سماور را پر از آب کرد و چای نوشید و خدا را برای هر لحظهاش شکر کرد. حالا گیرم هزار دلیل برای غمگین بودن و زیر پتو دراز کشیدن هم باشد، ما یاد گرفتهایم با نشستن کاری پیش نمیرود. فقط غم کش میآید. کش میآید و هزارهزار برابر میشود. پس به نام زندگی...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر