همدرد جان
چه غمگین است کسی را همدرد صدا کنی. که یعنی ببین وجه اشتراکمان درد کشیدن است. اما تو به این فکر کن که همین کلمه به این معنیست، کسی این سر دنیا کلماتت را با تمام وجود میفهمد.
میم، نه در نزدیکی من، که چیزی حدود ۱۳۰۳ کیلومتر آنورتر از خانهی من مرد. اما بعد از آن اتفاق مسیر خانهام تا مترو جانم را به لبم میآورد. سرازیری صبح و سربالایی عصر فرقی نداشت. کار من جان کندن بود. میم هیچوقت پا در خانهی من نگذاشته بود. صدایش توی خانهام همان صدای آلارم جیتاک بود که بارها در روز توی خانهام میپیچید و بعد از مرگش با هر بار شنیدنش آواری روی سرم خراب میشد. با این همه، ماندن در آن خانه، خانهای که هر شب با خوابیدن روی تختم، از پنجرهی سقفیش ماه را میدیدم، برایم شکنجه بود. خانهای که انگار هزار سال میم در آن نفس کشیده، خاطره ساخته و بلندبلند خندیده بود. جانکم! برعکس خیلی از آدمیان، من به فرار ایمان آوردم. که باید فرار کرد و با هر آنچه نفس داشت دوید. از آن خانه، از آن محل، از آن سربالایی و سرپایینی. از هر چیزی که خاطرههای آن روزها را زنده کند. حتی دیدن درختی در مسیر، که یادم بیاورد توی یکی از همان روزها بود که نفس کم آوردم و زیر سایهاش زمین خوردم. و بلند بلند گریه کردم. این شد که به هر قیمتی که بود کندم و رفتم. هر چه سختی کشیدم در ازای این تصمیم، میارزید به رفتن از آن خانهای که هر شب یادم میآورد روی همین تخت نشسته بودی که خبر را شنیدی. انگار که تقدیر خیلی از ماست: رفتن. و نماندن.
:**
پاسخحذف