گاه پیش میآید تمام غرور داشته و نداشتهات را جمع میکنی که چیزی نگویی. و طبق معمول طاقتت نمیگیرد. حالا گیرم این دفعه به جای چند ساعت و چند روز، یک سال و نه ماه و هجده روز صبر کردی، ولی نتیجه همان طاق شدن طاقت است و حرف زدن.
حرفها را تا جای ممکن کوتاه و بیاحساس نوشتم. که دو سال از آن ده سال گذشت و ماههاست چیزی ننوشتهام. بعید میدانم در هشت سال آینده هم چیزی بنویسم. آدرس بده تا دفتر را برایت بفرستم.حتی ننوشتم بیا و تحویل بگیر. حرفی از دیدار نشد. و بعد دوباره تمام غرور داشته و نداشتهی خودم و اطرافیانم را قرض کردم که چیزی نگویم، و باز هم نشد. نوشتم که مواظب خودت باش و این جمله را با نگرانی عمیق نوشتم. با خودم گفتم بس است و باز هم، باز هم، باز هم نتوانستم و ادامه دادم که به راحتی به کسی اعتماد نکن. بعد صفحه را بستم که ادامه ندهم. که احساسات جای جولان پیدا نکنند. فرداش دیدم جواب داده هنوز هم مثل قبلترهایی . نگران بقیه ای بیشتر تا خودت. جوابش را ندادم. ولی چه دلم میخواست برایش بنویسم زهی خیال باطل آدم حسابی. نگران خودمم. نگران خودی که مبادا بیبقیه بماند. بی تویی که ندارمت. بی همگانی که ترس نداشتنشان، هر چند دور و دیر و بیصدا، زلزلهی هشت ریشتری در دلم راه میاندازد؛ هر شب و هر روز.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر