از بچگی تو دندونپزشکی بودم.
شیش سالهم که بود چند تا چند تا باید دندون پر میکردم. هنوزم که یادم میاد تنم
مور مور میشه. بوی دندونپزشکی برام مثه عذاب شب اول قبره. اشک میریختم و دندون
پر میکردم، ولی هیچوقت نمیگفتم درد داره. جایزهای هم در کار نبود که بهش امید
ببندم. تا اینکه ده سالهم بود، وقتی یکی از دوستام
دندونش رو پر کرده بود، تازه فهمیدم چیزی به اسم بیحسی وجود داره. قیافهی متعجبم
رو از درد نداشتنش باید میدیدی. احساس غرور میکردم که من آدم درد کشیدهای ام
ولی اون چی؟هیچ! بعد از اون، قضیه فرق کرد. وارد یه ماراتن شدم. میدونستم بیحسی
وجود داره، ولی هر دفعه که دندونپزشکم میپرسید میگفتم نمیخوام. انگار یه رکوردی
داشتم که نمیخواستم از دستش بدم. کارم از پر کردن گذشت و به دندون کشیدن و
ارتودنسی و این حرفا کشید. تا هفده هجده سالگی همچنان پاتوقم دندونپزشکی بود.
چشمامو میبستم و محکم فشار میدادم. یه باریکه اشک رو گونههام جاری میشد،
دستامو محکم مشت میکردم و جای ناخونام کف دستم میموند. ولی صدام در نمیومد.
دندونپزشکم میگفت بعد از کلیه درد، دومین درد سخت بدن، دندون دردِِ. هر دفعه هم
یه آفرین هیجان انگیز بهم میگفت که هنوز بیحسی استفاده نمیکنم. منم باورم شده
بود یه قهرمانم. یکی دوبار هم عکس برگردون جایزه گرفتم. ولی آخرش که چی؟ مقام
دردکشیدهترین مریض رو بهم دادن؟ مدال گردنم انداختن؟ جایی تو زندگیم به درد
خورد؟ به درد کسی خورد؟ اون آفرینها منو به کجا رسوند؟... بعضی وقتا یه دردایی رو
از سر حماقت و آفرین گفتن بقیه متحمل میشیم، که هزار برابر خودشون دردآور میشن.
آخرشم این میشه که وقتی کسی تو خونه مخلوط کن روشن میکنه عین موجیها هوار میزنم.
چون صداش، درد همهی اون روزا رو تو سرم میپیچونه. درد بیجا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر