زن مدتی سرش درد میکرد. سر دردهاش شدید و شدیدتر شد تا فهمیدند چیزی شبیه به لختهی خون توی سرش هست. عمل سادهای بود. دو مرحلهای که انجامش داد. حال عمومی خوب خوب، شکر خدا. اما توان خواندن و نوشتنش را از دست داد. کتابی را که سالها درس میداد، باز میکرد و هیچ چیز نمیفهمید. نمیتوانست بخواند و روزگارش به صبر و تماشا میگذشت.
چند هفتهست مینشینم پای لپتاپ و دلم نوشتن میخواهد. به صفحهی وبلاگ نگاه میکنم و هیچ چیز در سرم نمیچرخد. ناامید میشوم و صفحه را میبندم. به احوالات زن دچار شدهام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر