۱۳۹۴ دی ۱۰, پنجشنبه

خالي‌ از عاطفه و خشم*

زن مدتی سرش درد می‌کرد. سر دردهاش شدید و شدیدتر شد تا فهمیدند چیزی شبیه به لخته‌ی خون توی سرش هست. عمل ساده‌ای بود. دو مرحله‌ای که انجامش داد. حال عمومی خوب خوب، شکر خدا. اما توان خواندن و نوشتنش را از دست داد. کتابی را که سال‌ها درس می‌داد، باز می‌کرد و هیچ چیز نمی‌فهمید. نمی‌توانست بخواند و روزگارش به صبر و تماشا می‌گذشت. 
چند هفته‌ست می‌نشینم پای لپ‌تاپ و دلم نوشتن می‌خواهد. به صفحه‌ی وبلاگ نگاه می‌کنم و هیچ چیز در سرم نمی‌چرخد. ناامید می‌شوم و صفحه را می‌بندم. به احوالات زن دچار شده‌ام. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر