۱۳۹۴ آذر ۱۲, پنجشنبه

نفس نفس

از میان هزار و یک خاطره‌ی کودکی‌های خانه، چند تایشان همیشه روی زبا‌ن‌هاست. کهنه نمی‌شود. شبیه ارث معنوی به نسل‌های جدید و عروس و دامادها و بقیه منتقل می‌شود. و اگر از من بپرسید در میان این همه خاطره چه نکته‌ی مشترکی‌ست، جواب می‌دهم شروع و میانه و پایان همه‌شان نفس‌ها حبس می‌شود و "خدا رحم کرد"ی گفته می‌شود. 
یکی از همین قصه‌ها مربوط به پسرکان شر و غیرقابل کنترل است. خدا می‌داند که از کدام فیلم و سریالی الهام گرفته‌اند؛ تصمیم به پرش از ماشین در حال حرکت می‌گیرند. فرصت پیدا می‌کنند و چهارتایی پشت وانت می‌نشینند. تصمیم می‌گیرند با کم شدن سرعت ماشین یکی یکی پایین بپرند و بعد بحث می‌شود که چه کسی اول بپرد، در این میان پسرخاله‌ی کوچک داوطلب می‌شود و از شوق تجربه، در همان سرعت از ماشین می‌پرد. پسرخاله‌ام تعریف می‌کند و بلند بلند می‌خندد و می‌گوید از اینجا به بعد چیزی یادم نمی‌آید.
از اینجا به بعد را از چشم شوهرخاله‌ام می‌بینیم. توی ماشین پشتی نشسته. یک آن به چشم می‌بیند که پسرش از روی ماشین می‌پرد، توی هوا پرواز می‌کند و روی آسفالت زمین می‌خورد؛ در فاصله‌ی چند ثانیه.
و از اینجا به بعد را از چشم بقیه. شوهر‌خاله‌م از ماشین بیرون می‌آید و می‌دود به سمت پسرک که بیهوش افتاده. قبل از هر چیزی یک کشیده محکم می‌خواباند پای گوش بچه.
و بعد از آن را من دیگر نمی‌شنوم. توی دنیای خودم به دل شوهرخاله‌ام فکر می‌کنم. به لحظه‌ای که پسرش را روی هوا می‌بیند. به لحظه‌ی پرت شدن پسرکش روی آسفالت و به هزاران فکر و خیالی که در یک ثانیه به ذهنش آمده. به ترس و نگرانی‌اش که در چند لحظه آنقدر اوج می‌گیرد که به عصبانیت می‌رسد. و عصبانیت آنقدر اوج می‌گیرد که اول سر بچه‌ی بیهوشش داد می‌زند و بعد به دادش می‌رسد. 
عصبانیت ناشی از ترس و نگرانی، حاصل فشار چند لحظه است. فشار سنگینی که از تاب و توان آدمی خارج است. و باید فریادی بزند تا کمی آرام شود. 
من اینجور مواقع بغض می‌کنم، از شدت عصبانیت گریه می‌کنم و خیالم که راحت باشد خطر رفع شده، شروع به کولی بازی می‌کنم. و اگر ناچار به سکوت شوم، یک آتشفان خیلی فعال در دلم خانه می‌کند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر