پاييز برايم حكم يك سال را دارد. يا ده سال، يا حتي يك قرن. هر چه باشد از يك فصل بلندتر است. بلند و بيانتها. به آخرش كه ميرسم شروع ميكنم به شمردن جوجههام؛ به اينكه چه در دستم ماند و چه از كفم رفت. اينكه از كجا شروع شد و كجا تمام شد. بالا و پايينش را رصد ميكنم.شبهاي طولانيِ ناتمامش را. به همهي صبحهاي تاريكش فكر ميكنم و اينكه چطور به آخر رسيد. قضيه امسال اما فرق ميكند. همهي جانم را گذاشتم وسط گود و شب آخر كه شد، فقط نوشتم: "پاييز تمام شد و من زنده ماندم."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر