۱۳۹۴ دی ۶, یکشنبه

برسد به دست باد

پاييز برايم حكم يك سال را دارد. يا ده سال، يا حتي يك قرن. هر چه باشد از يك فصل بلندتر است. بلند و بي‌انتها.  به آخرش كه مي‌رسم شروع مي‌كنم به شمردن جوجه‌هام؛ به اينكه چه در دستم ماند و چه از كفم رفت. اينكه از كجا شروع شد و كجا تمام شد. بالا و پايينش را رصد مي‌كنم.شب‌هاي طولانيِ ناتمامش را. به همه‌ي صبح‌هاي تاريكش فكر مي‌كنم و اينكه چطور به آخر رسيد. قضيه امسال اما فرق مي‌كند. همه‌ي جانم را گذاشتم وسط گود و شب آخر كه شد، فقط نوشتم: "پاييز تمام شد و من زنده ماندم." 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر