تعلمت لأجلك لغة الصمت **
قرار که برقرار نمانَد، چاره فرار میشود. و من این یکی را خوب بلدم. بابا اگر این را بخواند اخمی میکند و با چشمهاش میفهماند که همچین افتخاری هم ندارد. و من جواب میدهم "افتخار نکردم" و او ادامه میدهد، "همین که بیانش میکنی یعنی ناراضی نیستی". ناراضی نیستم چون اگر همین را هم بلد نبودم بدجور زمین میخوردم، اما افتخار هم نمیکنم. فقط میدانم همچین چیزی وجود دارد و من خوب یادش گرفتهام. برای فرار باید دوید. دوید و دور شد. من تمام این پاییز را که زودتر از همیشه شروع شده بود، در مسیر بودم. در حال دور شدن. گاه نفسنفس دویدهام و گاه سلانهسلانه قدم زدهام. هر چه بود، نشستن نبود. زمین خوردن بود؛ فراوان. زمین نشستن هرگز.
پاییز که میشود غم بساطش را گوشهی اتاقم پهن میکند. شبها خودش را در دل خوابهایم حل میکند و تا صبح همراه من است. صبحها هر چقدر هم که زود بیدار شوم، او زودتر از من بلند شده و کامرواست. چشم که باز میکنم، در دلم خانه کرده. دلم میریزد، اشکهایم میریزند، برگهای درخت پشت پنجره میریزند. و این اتفاق عجیب و جدیدی نیست. تا بوده پاییز همین بوده. فرقش اینجاست که هر سال چهرهی جدیدی از خود نشان میدهد. به هر کدام که عادت کنی، از پس هر کدام که بربیایی، از دور مسابقات حذف میشوند و چهرهی جدید وارد میشود. درست مثل ویروسهای هر ساله که آنتیبیوتیک جدید میطلبند. ویروس امسال سخت و سهمگین بود و آنتیبیوتیکها جانم را گرفتند تا جان دوباره به من ببخشند.
قبلترها فقط شبها بود که هیولای بزرگی به سمتم حملهور میشد. حالا صبح زود هم همین وضع است. انگار که هیولا شبها بعد از این که خوب مرا ترساند، در کنارم به خواب میرود و صبحها زودتر از من بیدار میشود. چشم که باز میکنم صبح بخیر میگوید.
اواخر مهر بود، که گاردم نسبت به پاییز را شکستم. نشان به آن نشان که شب شده بود و هنوز چراغها را روشن نکرده بودم. دراز کشیده روی تخت و به گلدانهای پشت پنجره، زیر نور مهتاب نگاه میکردم. یک لحظه دستهام باز شد. تسلیم یا قبول حقیقت. هر چه که اسمش را میخواهی بگذار. هنوز هم گلایه دارم از پاییز، اما کنار آمدم. نه که عاشق پاییز بشوم، نه از آن روی که به زیبایی پاییز ایمان بیاورم، که بی شک زیباست، حالا گیرم در چشمان من، نه. از آن روی بود که فهمیدم معجزه در هیچ فصلی خانه نکرده. هر چه که بخواهد پیش میآید. اردیبهشت و مرداد و مهر ندارد. (قضیهی آذر جداست. هنوز جای کتک خوردن هست تا تسلیمش شوم). بیستم مهر بود. تقویم را چک کردم که یادم بماند.
جلوتر که رفتم، اواخر آبان بود. جایی حوالی بیست و هشتم. نشان به آن نشان که صبحش آش پخته بودم و ظهر غذای پرندهها را زیر باران، کنار دریاچه ریختم. نشان به آن نشان که یک ساعت زیر باران راه رفتم تا به مقصد برسم و روز از آن روزهای تاریکِ تاریک بود. نشان به آن نشان که عصرش از خستگی، انگار که کتک خورده باشم، چند ساعت روی مبل خوابیدم و نیمهشب بود که فهمیدم آنتیبیوتیکها اثر کرده. درست مثل آن لحظه که از تخت مریضی بلند میشوی. بعد از چند روز و چند هفته از اتاق بیرون میآیی، توی خانه میچرخی، پنجره را باز میکنی، نفس عمیق میکشی و در دلت میگویی این هم گذشت. من خوبم.
پ.ن. در جواب زرمان عزیزم. به احترام لطف و مهر بیاندازهاش
* سعدی
** به خاطر تو، زبان سکوت را آموختم | غادة السمان
به آن فولدر روی دسکتاپ آلیس فکر میکنم؛ بالاخره اگر قرار بر اتفاقی باشد، از آن همه تدبیر پیش از حادثه هم کاری ساخته نیست و به دمی همهاش به باد میرود. دوجور میشود نگاه کرد؛ «پس چرا نگران نباشیم؟» یا «نگران چه باشیم؟»
پاسخحذفخوشحالم خانه را سروسامان دادهای. هرچند میدانم بازآمدن و بازنوشتن سخت است و همت میخواهد. همت کردی :**
خواننده و همراهی که همچون شما باشد، دل آدم برای نوشتن تنگ میشود. خیلی تنگ :*
حذف