ساعتهای پایانی سفر، وقتی بیشتر لیست دیدنیها تیک خورده بود، همهی موزهها و نمایشگاهها و بناها و فضاهای دیدنی را دیده بودیم، وقتی با پارلمان هم عکس گرفته و پرچمهای جلوی در را شمرده بودیم، رسیدیم به یک پارک بزرگ. شمارهی آخر لیست. با خیال راحت دراز کشیدیم وسط پارک، زیر آفتاب. دو تا بستنی دستساز خریدم؛ یکی با طعم پسته و یکی هم توت فرنگی. اسموتی میوههای قرمز هم خریدم و رفتم کنار زی. سرم را گذاشتم روی پایش و محو خیالات شدم. یکی دو ساعت که گذشت، بلند شدیم و سلانه سلانه به طرف هتل راه رفتیم. کنار اتوبان راه رفتیم و حرف زدیم. بعضی جاها برای اینکه صدایم را بشنود فریاد میزدم و احساس میکردم آتشفشانی در وجودم با حرف زدن آرام میشد. هنوز چند ساعتی وقت داشتیم. نرسیده به هتل روی پلههای پارک نشستیم و به گروه موسیقی کوچکی که روبرویمان بود زل زدیم. آفتاب در حال غروب بود اما هنوز هم جان داشت. دست مهربانش را روی صورت میشد احساس کرد. بی خیالی آخر سفر، سهم من از تعطیلات بسیار فشرده ما بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر