۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۹, شنبه

گل گندم رو ببین، چه قشنگه یار*

شبی را یادم هست که مریم خانه‌ی عمه‌اش دعوت بود. رفته بود توی همین دشت‌ها و چند دسته گل‌های رنگارنگ چیده بود. با خودش آورده و پهن کرده بود وسط حال خونه‌ی آقاجون. و بعد دسته گل فوق‌العاده زیبایی از آن‌ها پیچید و پاپیونی را که با ربان توری یاسی درست کرده بود دورش گره زد. و این از رویایی‌ترین تصاویر کودکی من است. رویای گل‌فروشیِ مجانی‌ای به بزرگی یک دشت. 
نیمه‌ی اردیبهشت، اوج عیش و مستی ما بود؛ وقتی دشت‌های اطراف شهر پر از شقایق می‌شدند، و لابه‌لای شقایق ها پر از بابونه. و در کنار این دو، گل‌های زرد و صورتی و بنفشی که اسم هیچ‌کدامشان را یاد نگرفتم. و گل‌هایی که اسمش را گل خشک گذاشته بودیم. گل‌های زنده‌ی خشک!
عصر پنجشنبه روز موعود بود. روز رهایی و رقص در این دشت‌ها. بابا ماشین را کنار جاده پارک می‌کرد و مرز حدودی را تعیین می‌کرد. که تا فلان درخت می‌توانید بدوید و گل بچینید. و آن درخت آنقدر دور بود که صدایش به صدایمان نرسد. و بعد برایمان می‌گفت چه گل‌هایی را می‌شود چید و نزدیک کدام یکی‌شان نباید رفت. بعد هم یک، دو، سه و غرق شدن ما در دشت شقایق‌ها.
هوای گرگ و میش، سوت پایان بود. و هر کدام ما با دسته‌گل‌هایی که به سختی با دو دست هم می‌توانستیم حملشان کنیم، به طرف ماشین بر می‌گشتیم. دست‌هایمان سرخ از خون شقایق‌ها و زخمی از پوست خشن گل خشک. و لباسمایمان پر از برگ‌های کوهی. بعضی شقایق‌ها می‌رفت لای کتاب تا خشک شود. بعضی ها گوشه‌ی اتاق پژمرده می‌شد. بابونه‌ها لای موها می‌رفت و گل‌های بنفش و گل خشک توی گلدان خانه خودنمایی می‌کردند. 

*آهنگ هر روزه‌ی کودکی‌های من بود. اسم شاعرش یافت می‌‌نشود. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر