۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

نشان از روی زیبا ی تو بینم*

یک هفته‌ست روزم را توی کارگاه شب می‌کنم. تنها صدایی که می‌شنوم، صدای ناله‌ و التماس چوب به وقت مواجهه با تیغه‌ی اره برقی‌ست. دست‌هام خشک و زخمی شده و توی گلو و چشم‌هام پر از خاک اره ست. گردنم خسته از بلند کردن و جابه‌جا کردن ۶۰۰ متر الوار و پاهایم خسته از روزی سیزده ساعت سر پا ایستادن و پله نوردی. هیچ‌کدام این‌هایی که نوشتم مهم نیست، توی هر لحظه، با هر صدا، با هر ناله، صورت شماست که روبروی چشم‌هام نقش می‌بندد. به جای رومن ۲۷،۸ ساله شما باید اینجا می‌بودید تا جان گرفتن رویای‌تان را تماشا می‌کردم. جایی میان این کارگاه هستید. این را با هر قطعه‌ای که بلند می‌کنم و علامت می‌زنم و می‌بُرم حس می‌کنم.
تمام وجودم بوی چوب می‌دهد خانم میم. هنوز هم تحویل نمی‌گیرید؟

*باباطاهر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر