سیگارش رو با کبریت روشن میکرد. وسط شلوغی آخر شب دنبال یه راهی برای فرار کردن از آدما بود. یه جوری که نفهمیدم چه جوری، خزید تو حیاط خلوت. نشست رو میز و زانوهاشو چسوند به هم و پاهاشو گذاشت رو نیمکت. یه نگاه به آسمون کرد و سرشو پایین آورد. سیگارشو درآورد و با کبریت روشنش کرد. اون بیرون تاریکی مطلق بود.از این فاصلهای که من نشسته بودم به جز انعکاس تصویر خودمون، چیزی پیدا نبود. اینا رو تو شعلهی چند ثانیهای کبریتش دیدم. تمام مدتی که بیرون نشسته بود، خدا خدا میکردم کسی سمتش نره. حال بکری داشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر