۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

دلش، خانه‌ی هزار پری دریایی‌ست

حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید
به خاطر ِ فردای ِ ما اگر 
بر ماش منتی ست،
چرا که عشق
خود،فرداست
خود ، همیشه است.*
نامه‌هایم را برایش همیشه با "عمه، عزیزم" شروع می‌کنم. نامش توران است، و توی فامیل مهین صدایش می‌کنند و من همچنان دوست دارم اینگونه خطابش کنم. بارها و بارها برایش نوشته‌ام که چقدر از عمه خطاب کردنش لذت می‌برم و او هم برای اینکه لذت من را چندین برابر کند، آخر حرف‌هایش عمه را می‌نویسد.  مثلا می‌گوید زهرا جان کجایی عمه؟ و من دلم می‌خواهد همین جمله‌ی خیلی ساده را هزاران بار با لحن صدایش بخوانم.
بچه که بودیم، یکی از شب‌های پاییز بی‌خواب شده بودیم. با زی نشستیم به نقاشی کشیدن تا حوالی سه شب. بر عکس بقیه‌ی بزرگتر‌ها اصراری نداشت مدام یادمان بندازد باید بخوابیم و فردا مدرسه داریم و بچه نباید تا این موقع شب بیدار بماند. در کنارمان نشسته بود و به کودکی‌های من و زی خیره بود. از لابه‌لای حرف‌هایمان شنیده بود که به زی گفته بودم "فکرش را بکن فردا که از مدرسه برگردیم یک نمایشگاه از نقاشی‌هایمان ببینیم". و خب همین هم شد. از مدرسه که برگشتیم نقاشی‌های بی سر و ته ما را دور تا دور خانه روی دیوار نصب کرده بود و نتیجه‌اش شوق و شگفت‌زدگی ما هنگام مواجه با آن‌ها بود. هنوز هم کسانی در این دنیا هستند که برآورده کردن آرزوهای ساده‌ی کودکی برایشان مهم باشد.
خبر عقدش را که شنیدم تا روزها کارم گریه بود. دور بودم و اشک‌ها را نمی‌دید. بعد چند ماه برگشتم تهران. مدتی تنها بودم و باز هم مثل کودکی آمده بود تنهایی‌ام را پر کند. روی تخت خوابیده بود. روی زمین دراز کشیده بودم. آهنگی گذاشته بود و نور چراغ خواب نارنجی آنقدر کم بود که صورت هم را نبینیم. چند ثانیه از آهنگ نگذشته بود که اشکم در آمد. بلند شدم و رفتم کنارش. پریدم در آغوشش و های های گریه. به تلافی همه‌ی ماه‌هایی که گریه کرده بودم و آغوشش را نداشتم. برایش گفتم که نمی‌دانم خوشحال باشم یا غمگین. گفتم که نمی‌دانم فرداها چگونه است. نمی‌دانم ما را مثل قبل دوست خواهد داشت یا نه. فردا که عروسی کرد، دوباره شب‌های تنهایی به سراغم می‌آید که جای خالی همه‌ی آدمیان را برایم پر کند؟ یادم نمی‌آید این‌ها را گفتم یا فقط گریستم. هر چه بود، همه‌ی این حرف‌ها را فهمید. برگشتم و سر جای خودم دراز کشیدم. برایم گفت که جای آدم‌ها، جای من، جای عزیزترین‌هایش توی قلبش تکان نمی‌خورد. تنگ نمی‌شود. کسی جای کسی را نمی‌گیرد. این را گفت و بعد‌ها هم نشان داد که حرفش درست بود.
پارسال برای تولدش نوشتم "
اگر به من بگویند مهربانیِ بی اندازه و بی توقع را با مثال توضیح بده، بدون لحظه ای درنگ نام تو  را می برم. تویی که همیشه غرق دریای مهر بی اندازه ات بوده ام. " و فکر می‌کنم هیچ چیز بهتر از این جمله توصیفش نمی‌کند.
همیشه در جواب خنده‌های بلندم می‌گوید ‌"به عمه‌ت بخند" و من با خیالی راحت تر از همه‌ی آدمیان به عمه‌ام می‌خندم. به دلیل خنده‌ام. 

 *شاملو

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر