روزم مثل روز همه مردمان میگذرد،
اما، چون شب فرا میرسد ، یک واژه ، با یک واژه پریشانی من آغاز می شود.
روزهایم را با حدیث نفس میگذرانم،
اما شب ، شبانگاه من غم می شوم و غم من!*
اما، چون شب فرا میرسد ، یک واژه ، با یک واژه پریشانی من آغاز می شود.
روزهایم را با حدیث نفس میگذرانم،
اما شب ، شبانگاه من غم می شوم و غم من!*
چند شب پیش بود. خواب دیدم وقت خداحافظی رسیده. وقت گذاشتن و گذشتن. من هم عین سرباز کاربلدی که سالها در 'خداحافظی کردن' اضافه خدمت خورده، بلند شدم و به دنبالت گشتم که وظیفهام را انجام دهم. خانه به خانهی خیابان را گشتم و تو نبودی. ناامید از خانهی آخر بیرون آمدم، با فکر اینکه چیزی به سوت پایان نرسیده و فرصت دیدار نخواهم داشت. سرم را که بلند کردم توی پیاده رو ایستاده بودی. بدون مکث شروع کردی به حرف زدن.فرصت ندادی که بگویم چقدر دلم میخواهد بغلت کنم. شروع کردی به سفارش؛ که حق نداری به روی خودت نیاوری، حق نداری سکوت کنی. سر پایین انداخته و به حرفهات گوش میدادم. بیآنکه حرفی بزنم، اشکی بریزم و یا حتی برای خاتمه دادن به موضوع چشمی بگویم و لبخند بزنم. رفتیم توی باغ ته خیابان. نشستی لب چاه کنار استخر، من هم روبرویت ایستاده. باید سر را بالا میکردم تا خوب ببینمت. گیج و منگ و پریشان، درست مثل این روزها، هر چه میکردم نمیتوانستم چشمها را باز کنم و به نگاهت خیره شوم. گفتم جایت را با من عوض کن. شاید از آن بالا راحتتر بشود دید. قبول کردی و من تا آمدم بنشینم، افتادم ته چاه. دست که دراز کردم، گفتی بهار که شد، به سراغت میآیم. به گمانم بهار نشده بود، به هر سختی که بود از چاه بیرون آمدم. اینبار تو گیج و منگ و پریشان، گوشهی باغ نشسته بودی. بی آنکه نگاهت کنم یا خداحافظی بگویم. گذاشتم و گذشتم.
*سلوک|محمود دولت آبادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر