اینکه از کجا شروع شد؛ از دوازده سالگی، شور و شوق کشف جدید توی اتاقک پایین خانهی آقاجون با اینترنت دایال آپ. ذوقزدگی و تعجب از اینکه میشود خانهای داشت به نام خود و برای خود که از همه جای دنیا دیده شود. فقط به همین شوق دیده شدن بود که شروع شد. و یکی دو سال بعد هم این شور و شوق فرود آمد و وبلاگ مربوطه هنوز هم خاک میخورد. اینکه بعد از آن چه شد؛ پرواز بود. آرزوی پریدن بود و بال پرواز نبود و بعدتر از آن هم کم کم که جان گرفتم و پریدن آموختم گالری نگاههایم شده بود. عکسهایم به عاشقانههایی میماندند که از آنها سرودی بلند سر داده بودم. و بعد که دوربین رفت گوشهی اتاق تا خاک بخورد رسیدم به نوشتن. آرزوی نویسنده شدن. آن هم در شرایطی که هنوز جای فعل را توی جمله پیدا نمیکردم.
اینها همه مال قبل بود. حالا که نه عکاس شدم و نه نویسنده و نه پرنده. حالا چرا مینویسم؛ فرار میکنم. راه فرارم همین نوشتن است. هزار نفر توی سرم با من حرف میزنند و من از این شلوغی وهمهمه باید فرار کنم. باید حرفهایش را اینجا بنویسم که آرام بگیرم. که کمتر فکر کنم. که اصلن فکر نکنم. مینویسم که صدایشان پایین بیاید. بعضیهاشان ساکت شوند. مینویسم که از دستشان خلاص شوم و تا حواسشان به نوشته شدن است پا به فرار بگذارم. با سرعت نور. بگریزم از این همه آدم حراف توی مغزم. من پیرزنی هستم که قرارهایش را عصر های تابستان توی کافه نگارستان و باغ فردوس میگذارد. از تیراژه بیزار است و زمستانها در خانه میماند. مینویسم که سرسام نگیرم.
تی امنداو احسان(شما استثائا من باب چرایی وبلاگ خواندن هم بنویسید خوشحالم میشویم)اگر مایل هستید بنویسید. مشتاقم به خواندنش
تی امنداو احسان(شما استثائا من باب چرایی وبلاگ خواندن هم بنویسید خوشحالم میشویم)اگر مایل هستید بنویسید. مشتاقم به خواندنش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر