بیا دو دیقه کنارم بنشین تا بگویمت؛ وقتی نون چند هفتهی پیش گفت که میخواهد برای ۲۱ تا ۲۴ فوریه بلیط کشور محبوبتان را بگیرد چگونه دلم ریخت و تمام انرژی داشته و نداشتهام را جمع کردم تا لبخند را روی صورتم نگه دارم. بگویمت که تمام وجودم، تمامِ تمام وجودم فروریخت و باز هم صبوری کردم و با شوق برایش گفتم چه عالی! خوش بگذرد! و برایش نگفتم من هم پارسال یک بلیط همین کشور محبوب را داشتم. از ۲۱ تا ۲۴ فوریه. داشتم میرفتم تولد دوستم، میرفتم سورپرایزش کنم، میرفتم که در آغوشش بگیرم و بعد همینجا بنویسم "روبوسی دوتا آشنا تو یه شهر غریب خیلی حس خوبی داره آدم دوست داره کشش بده" . و خب نشد. همه آرزوها و خیالاتم در همین سه حرف، در همین یک کلمه خلاصه شد.
بیا دو دیقه کنارم بنشین تا اعتراف کنم؛ وقتی امشب با نون حرف میزدم، وقتی گفت دوست قدیمیش را بعد از مدتها دید و تمام سه روز شهر را با هم گشته بودند، اینبار بیجان و مستاصل در جوابش گفتم چه عالی
بیا دو دیقه کنارم بنشین تا از نگاهم بخوانی؛ چقدر دلم گرفت. دلم شکست، دلم سوخت. سوخت.سوخت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر