آخر داستان، آرزو، که بالاخره آن تصمیم مهم را گرفته، بر میگردد و تصمیمش را به تنها رفیق و همدم آن روزهایش می گوید. به امید اینکه بین آن همه لشکر مخالف، همین یکه رفیق، پشت و پناهش باشد و در سنگر موافقتش امان بگیرد. رفیقش اما به سیل همان مخالفان می پیوند و می گوید اگر پشیمان شدی حق نداری بیای ور دل من گله کنی.
این جمله را چندین و چند بار خواندم، و یا تو افتادم. درست همان لحظه ی تصمیم گرفتن. همان تصمیم مهم. مخالفت تو و پافشاری من که باور کن کار درست این است. و آن حرف تو بعد از مخالفتت، که هر کاری کردی و نتیجه هر چه شد بدان من پشتت هستم. حالا گیرم که یهو غیبت زد. شدی 'تو' ی آدم های دیگر. اما مهم همان جمله ی تو بود. هنوز که هنوز است، با نیروی آن حرف است که ادامه می دهم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر