۱۳۹۳ بهمن ۲۱, سه‌شنبه

هزار هزار هزار بار

چند مرد جوان کنار قایقی ایستاده بودند. دور دورها چند نفری می‌آمدند یا می‌رفتند. آرزو به دریا نگاه کرد. "بچه که بودم از دریا می‌ترسیدم‌" یقه پالتو خاکستری را بالا زد و دست‌ها را کرد توی جیب. "راستش هنوز هم می‌ترسم. زیاد گنده است، نه؟ هی در حال عوض شدن هیچ وقت معلوم نیست چند ثانیه بعد چه شکلی شده، نه؟"
شیرین یقه‌ی بزرگ بافتنی کلفت را کشید بالا تا زیر دماغ. "هیچ چیز معلوم نیست چند ثانیه بعد چه شکلی شده."
آرزو فکر کرد "گند زدم نباید یادش می‌انداختم‌‌" 

عادت می‌کنیم | زویا پیرزاد 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر