۱۳۹۳ بهمن ۳, جمعه

دو دیقه آروم بگیر


چند وقتی بود به این نتیجه رسیده بودم و دنبال یک فرصت برای اعترافش می‌گشتم. بالاخره امشب فرصتش پیش آمد که اعتراف کنم ما همیشه هم خوب نیستیم. این را هر دویمان می‌دانیم. هر چقدر هم به روی همدیگر نیاوریم و حرف هایمان را لابه‌لای هزار لبخند و شوخی بپیچیم، باز هم از دور تقلبی بودنش معلوم است. چیزی که این وسط کمی عجیب بود انرژی زیاد از حد ما بود. حالا به حدی رسیده بودیم که باید فکری به حال سرریز این انرژی می‌کردیم. و خدا می‌داند ما کی می‌توانیم به تعادل برسیم. عطر پیاز داغ کلمات توی ذهنم را فعال کرده بود تا بالاخره کمکی باشند برای حل این موضوع. گفتم حقیقت این است که ما یک روزهایی خوبیم، و یک روزهایی تظاهر به خوب بودن می‌کنیم. روزهایی که تظاهر می‌کنیم انرژی‌مان به کف رسیده و برای اینکه کم نیاوریم دست به دامن نوشابه‌های انرژی‌زا می‌شویم، در صورتی که اصلا نیازی بهشان نداریم. و بدتر روی دستمان می‌مانند و دچار بحران زیادی بودنش می‌شویم. روزهایی که سعی بر خوب بودن داریم، زور الکی می‌زنیم. باید اجازه دهیم تمام وجودمان خالی شود، یک گوشه با خودمان خلوت کنیم، گریه کنیم، غر بزنیم، دعوا کنیم و آخر کار از شدت بی جانی به خواب برویم. فردا که شد، شروعی دوباره است. گفتم که ما یک هواپیما توی وجودمان داریم و هیچ هواپیمایی برای همیشه در آسمان نمی‌ماند. برای چند ساعت هم که شده باید روی زمین بنشیند، خستگی در کند و دوباره به پرواز کردن ادامه دهد. 
و بعد به شدت این موضوع فکر کردیم، دنبال حد و حدودش بودم. فکر کردیم خودمان را رها کنیم. روحمان مرزها را تعیین می‌کند. اینطوری می‌توانیم بنشینیم توی برج مراقبت و کنترل احساساتمان را به دست بگیریم. 
حرف‌هام که تمام شد، بوی لوبیا پلو توی خانه پیچیده شده بود. گفت لوبیا پلو را از طرف من ببوس. 

شماره هشت: برج مراقبت
شماره نه: لوبیا پلو!

پ.ن. عکس را بهار پارسال گرفته‌‌ام. چه خوب که حس آن لحظه را به یاد نمی‌آورم.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر