توی سرم چیزی شبیه عصرهای تابستان پاساژ تیراژه شده. هزار نفر با هم دارن داد می زنند و حرف هیچ کدامشان برایم واضح نیست. قدم ها را تند و با حرص تمام بر میدارم، آنقدر که حواسم پرت میشود یکی در میان پایم روی خط بین سنگفرش ها می رود و این گناه نابخشودنی محسوب میشود. بدنم از پاها جلو می افتد و می فهمم زور بی خودی می زنم، تند تر از این نمی شود راه رفت. سرعتم را کم می کنم. صدای آدم ها کمی واضح می شود. تاثیر کابوس هایی ست که دیشب تا صبح دیده ام. همه ی آدم هایی که خواسته و ناخواسته رنجاندنم و دیشب به طرز عجیبی هر کدام یک گوشه ی خواب ظاهر شده بودند. هنوز صدای فریاد هایم توی خواب در سرم می پیچد. صدای گریه و زاری بلندم وقتی بعد از مدت ها توی رویش ایستادم و حرف هایم را زدم. بعد هم در را بستم تا بیشتر از این شکستنم را نبینند؛ همه ی آن آدم هایی که دور میز جمع شدند، برای چه را یادم نمی آید. فقط می دانم فضا اینقدر سنگین بود که وقتی بیدار شدم هنوز هم نفس هایم درست و حسابی بالا نمی آمدند. حالا حواسم هست پاهایم را کجای سنگفرش ها می گذارم. بدنم همراه پاهایم جلو می آید و توی مغزم ، انگار چند تا از دستگاه های شهربازی طبقه بالا را خاموش کرده باشند، سر و صدا کمی یواش شده. یکی یکی آدم ها را لیست می کنم. به این فکر می کنم از دست چند تایشان دلخورم، ناراحتم، آزرده ام. چند تایشان نا امیدم کرده اند و هر چه تعداد بالاتر می رود هراسان می شوم. از میان لیستم دو نفر بالا می آیند. جواب ها را برای سوال هایی که احتمالا هیچ گاه از من نمی پرسند آماده می کنم. سوالی که شاید یک روز به ذهنشان خطور کند، غرورشان اجازه بدهد و به زبان بیاورند که 'از دست من ناراحتی'. همین سوال کلیشه ای و پیش پا افتاده و جواب کلیشه ای من که 'نه'. با این تفاوت که باید در ادامه بپرسند که حقیقت را بگویم و من رک تر از همیشه برایشان توضیح بدهم اولش ناراحت بودم. بعد دلخور. بعد منتظر بودم و الان دیگر اصلا برایم اهمیتی ندارند. این را که گفتم انگار برق پاساژ قطع شد. خودم هم شک شدم از این همه صراحت و مهم تر از ایمانی که بیشتر از همیشه ی عمرم به این کلمات داشتم. به انتظاری که دیگر از آن عزیزان صدر لیست نداشتم. از اینکه حتی نمی دانم عزیزم ها را با همه ی بی باریِ فعلیٍ این کلمه خرجشان کنم یا نه.
دم صبح از خواب پریدم. بعد نماز دوباره پلک هایم روی هم آمد.خیالم که راحت شد سرعتم پایین آمد یاد تو افتادم. تویی که نمی دانم آخر سر چطوری سر و کله ات توی خوابم پیدا شد و بر عکس همه ی همه ی این آدم ها، مثل همیشه آمده بودی که حالم را خوب کنی. توی یک روستا بودیم کنار جاده. یک شب زمستانی بود و جاده پر از ترافیک، شبیه جاده چالوس، دست هایم را روی آتش گرفته بودم، با این حال سردم نبود. باید راه می افتادیم و به پایین می رسیدیم. پیشنهاد دادی حالا که وضع اینطور است پیاده برویم و من خدا خواسته قبول کردم. من برای اولین بار توی یک شب زمستانی سردم نبود و حاضر بودم تا آخر دنیا را قدم بزنم. توی خواب هم باید آدم خوبه باشی و خدا می داند که اگر آخر کاری پیدایت نمی شد، از شدت آن همه استرس و فشار شاید هیچگاه بیدار نمی شدم. بیدار که شدم لبخند به لب داشتم. انگار که یک عدسی داغ در اولین صبح برفی سال خورده باشم. سنگفرش ها هم تمام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر